به بهانهی زادروز استاد محمدرضا شجریان
جانِ جهان آوازهای سرزمینم
شاهرخ تویسرکانی
[ نویسنده و روزنامهنگار ]
اول مهر برای من تا نیمقرن پیش بوی مدرسه بود و شوق نهچندان از سر رغبت به کلاس درس و اشتیاقی کمرمقتر به تحصیل در فضایی رخوتانگیز که شوری جز غائلههای کودکی برایم نداشت! اما حالا دارد چهل سال میشود که «سرود مهر» زنگ دیگری در جانم میاندازد و این مهر سالهاست برای من «بهاریه» مصفای «جان عشاق» است و حالا که پنج سال است در نبودت، روحم چون «دل مجنون» بیقرار ضرب میگیرد «در خیال»اش که اینهمه تمنای «پیوند مهر» پَر میکشد در من، با آمیزهای از حزن و امید در این «شب، سکوت، کویر» تابستانی که بیلبخندش برایم «زمستان است» و «گنبد مینا»یی که بیطنین صدایش کوتاه مینماید، دلهایی که «جام تهی» شده از آرزوهاست و جانهایی که «ساز خاموش»یست وقتی امید نباشد، وقتی «فریاد»ها خاموش است و «بیداد»...
امروز میتوانست سرشار از مِهر باشد، شبیه هفتاد و سومین زادروزت که در دفتر «جهان سخن» گلچینی از سرآمدان فرهنگ، ادب، هنر و موسیقی این سرزمین به افتخار وجود نازنینت گرد هم آمدند و اینگونه بودن و ماندنت را شادباش گفتند و تو از انسانیت گفتی، از مردمی که همهی غرورت هستند، از فرهنگی که تمامقد به آن میبالی، از شادی که سخاوتمندانه آن را تقسیم میکنی و از زندگی که برایت جز دیدار نیست.
حالا اما زندگی ما بدون دیدارت چهقدر کم دارد، چهقدر تهی و کموزن شده این روزها. تو در سرزمینی بالیدی که «سرّ عشق» میداند و سر تعظیم بر «آستان جانان» فرود میآورد. دیاری که از جلوه «سرو چمان»اش که قد کشیده تا «آسمان عشق» غافل نمیماند. ما نمیخواهیم ستایشگر شکوه از دست رفته باشیم؛ نمیتوانیم مرثیهخوان اسطورههای خاموشمان باشیم. ما نباید تبحرمان بدرقههای حسرتباری از افتخار باشد بر شانههای ندامت، وقتی ردّ آدمها و دامنه وجودشان را در هویت ملیمان و جوهر شریعتمان میبینیم. ما میدانیم قدمت تاریخ و عظمت بناهایش تنها بر تارک هستی انسانها پایدار و ماناست. وقتی آدمهایی در این دیار هستند که حضورشان رویدادی است برآمده از دل تاریخ و در هم تنیده با ملیت و طریقتمان، دلواپس نمیشویم و هیاهو نمیکنیم. از آدمهایی حرف میزنم که هستند اما نیستند!
و من به جای خالیاش عادت نمیکنم، به نبودنش، به نشنیدن «راز دل»اش خو نمیکنم وقتی هنوز نغمه «نوا»یش جادوی عبور در زمان است؛ وقتی طنین آوازش گویی 700 سال است از باغهای شیراز از حنجره غزل میتراود؛ همان سرود سماعی که پیش از آن در خانقاهی در قونیه دم گرفته بود؛ وقتی پیشترش در نیشابور رباعیهای طرب زندگی را نغمه کرده بود؛ تا همین امروز که هنوز کوکترین صدای دنیاست به تناسب نتهای زمانهاش. او شد وسیعترین صدای دوران، وقتی با خلوص روحش، کلام خدا را به ترنّم ربّنا بانگ برداشت به «غوغای عشقبازان». صدایی که سکوت نمیداند و جانی که خاموشی برنمیدارد. او «چاووش»خوان تمام نغمهها و مرثیههای مردمانش شد در این سالها؛ از سپیدهدم قیامشان خواند، از فروریختن بم در غم با آن همنوا شد و...
و حالا، اول مهر برای من در هفتاد سالگیام بوی دلتنگی دارد، برای زیباترین لبخند جهانم! این مهر برایم اندوه «یاد ایام» را دارد. برایم حسرت ندیدن و نشنیدنش را دارد. برایم دریغ این سالها را دارد که بود اما نبود. برایم غبطه تمام غزلهایی را دارد که نخواند و همه نغمههایی که نمیخوانَد. برایم رَشک تنهایی خودخواستهاش را دارد وقتی اینقدر بلد است آدم زمانهاش باشد؛ زمانهای که سکوت رساترین «فریاد»ش است. امروز برایم اندوه آزردگی خاطر عزیزش را دارد، او که بهتر از هر کسی «طریق عشق» میداند به جهانی که عاشقی کردن را از یاد برده است.
امروز اول مهر است، زادروز جان جهانم، شجریانمان!
کاش میشد امروز را «چهره به چهره»ات شد و گفت «آرام جان»ی هستی که «بیتو به سر نمیشود». حتی وقتی دیگر «آهنگ وفا» را در گوش زمانهات زمزمه نکنی! کاش بدانی نغمههای جهان بیصدای تو رنگ ندارند و زنگ آوازت بزرگترین فقدان این مِهر است.
تاریخ انتشار : دوشنبه 1 مهر 1398 - 11:38
افزودن یک دیدگاه جدید