جشنواره ملی موسیقی خلاق
 
کنسرت قاف - فرهاد فخرالدینی
 
برنامه یاد بعضی نفرات
 
گفت و گو با کارن همایونفر و اندیشه فولادوند درباره آلبوم «یک خیابان سهم یک افسانه نیست»
پایان ماجراست، شلیک کن رفیق
موسیقی ما- حامد عنقا:خیلی قبل‌تر دستکارِ کارن و اندیشه را شنیده بودم. در دفتر کارِ کارن. بارِ اوّل حتّی نمِ اشکی هم بر گونه‌ی من لغزاند. گذشت تا چندی پیش که آلبومِ آن دو هنرمندِ رفیقم به بازار عرضه شد. «یک خیابان سهم یک افسانه نیست» حرف و حدیث‌هایی به وجود آورد. هر کس از زاویه‌ای به آن نگریست. برخی به مدح و گروهی به ذم. من امّا در این میان در پیِ حرف‌هایِ دیگری بودم. در یک عصرِ پاییزی در حوالی دربند، میزبانِ دو رفیقِ هم‌روزگارم بودم. حرف گفتنی زیاد بود.گفتیم و شنیدیم. جاهایی حتّی خودداری نکردیم اگر بغضی ما را گرفت و صدایمان را لرزاند. هرچند که خیلی حرف‌هایِ دیگر ماند تا شاید روزی دیگر.
صادق آهنگران و باکری‌ها و بروجردی‌ها و باقری‌ها و همت‌ها هر لحظه در کنارمان بودند و عصری پاییزی سرشار از یادِ آنان بود. هر چند اندیشه گفت شلیک کن رفیق خودِ خودِ اوست و کارن می‌گوید لحظه‌ای آرام ندارد ولی حرف‌هایمان که تمام شد تو گویی هر سه، بارِ سنگینی را زمین گذاشتیم. مفصل است حرف‌هایمان ولی به خواندنش می‌ارزد. بخوانید:  

***
حامد عنقا: مخاطب این آلبوم، دو دسته هستند؛ دسته‌ی اول کسانی که جنگ را کاملا حس کرده و با آن ارتباط برقرار می‌کنند و دسته‌ی دیگر، کسانی که با نگاهی نوستالژیک صرفا به این آلبوم نگاه می‌کنند که به آنها به اصطلاح «نسل چهارم» می‌گوییم که خودت یکی از آنهایی و سوال اینجاست که اصولاً چه حس نوستالژیکی ممکن است برای شاعری به وجود بیاید که بخواهد نسبت به جنگ یا حتی به شعر‌ها و آثار صادق آهنگران، واکنش عاطفی نشان دهد و گفت‌و‌گویی شاعرانه بینشان شکل بگیرد؟
اندیشه فولادوند: احتمالا منظورتان از سوال این است که چرا ما این نماد را انتخاب کرده‌ایم؟ دوران جنگ (چه آغازش و چه پایانش) مصادف است با نوزادی و خردسالی من و هرکسی که هم‌سن من باشد. چون من متولد اول دهه‌ی شصت هستم. به هر حال صداهایی یا نمادهایی در آن دوران وجود داشتند که روی شنوایی و بینایی ما، خواسته نا‌خواسته و فارغ از اینکه متعلق به چه طبقه‌ا‌ی از اجتماع هستیم (چون این موضوع، یک موضوع ملی بوده)  تاثیر گذاشته است. فارغ از این جریانات؛ این نماد‌ها، تربیت بصری و شنیداری ما را شکل داده‌اند. از تصاویری به شکل شیون، ویرانی، اندوه، صف‌های طولانی، رکود اقتصادی، کوپن‌ها و... گرفته تا نمادهایی که کمی رمانتیک‌تر هستند. مثل آواهایی که به گوش شما خورده است. از جمله؛ آژیر خطر و جیغ مردم در حین فرار به پناهگاه. من برای این گفت‌و‌گوی درونی ترجیح می‌دادم نرم‌ترین و معتدل‌ترین نماد‌ها را انتخاب کنم که کمترین زمختی را داشته باشد و آن، موسیقیِ غالبِ آن دوران است. یعنی موسیقی جنگ و صدایی که این موسیقی را در گوش ما می‌نشاند. من سعی کردم این نوستالژی نسبت به آن دوران را از مجرای این نماد مورد پرسش قرار دهم و یادآوری کنم. چون روی خود من بسیار تاثیرگذار بوده. برای من، صدای مارش جنگ که در ابتدای همه اخبار تلویزیونی مربوط به جنگ و جبهه پخش می‌شد و صدای حاج صادق آهنگران از آن روز‌ها باقی مانده و ته‌نشین شده. بخشی از این فضا، برای من شخصی‌تر است و آن بخشی است که برای من تا پس از جنگ کشیده شد. من تا دوره‌ی نوجوانی تاثیرات جنگ را با خودم حمل می‌کردم. جنگ هم که تمام شد ما وارث تبعات جنگ بودیم. چون اصلا معتقد نیستم جنگ فقط دوره‌ای و مربوط به یک جغرافیا به نام «مرز» است. جنگ تنها در جایی که تیر، رد و بدل می‌شود، اتفاق نمی‌افتد. جنگ، صاحبِ تبعاتی است و از زوایای مختلف قابل‌تحلیل است. نسل من، وارث تبعات جنگ بود و آن تبعات، تبعاتِ واضحی است. من در دوره‌ی سه سال که در مقطع راهنمایی تحصیل می‌کردم، عضو جمعیتی به نام «جمعیت فرزانگان» بودم که برای آنها امکاناتی ویژه قائل می‌شدند. درآن زمان، در وقت‌های آزادم، به بهشت‌زهرا می‌رفتم ؛ آنجا سینمایی وجود دارد که شاید کسی در مملکت خودمان از آن خبر نداشته باشد (در بیرون این مملکت هم برای هر فرنگی تعریف کردم که قبرستان ما سینما دارد، همه به من خندیدند). سینمای بهشت‌زهرا، تصاویر و فیلم‌های مستند جنگ را نشان می‌داد و گمان کنم هنوز هم هست و مشتری هم ندارد. این آپارات برای خودش می‌چرخد و درِ سینما هم باز است و هر کس دوست دارد، می‌تواند بدون بلیت به تماشا بنشیند. من به مجلس‌خوانی آقای آهنگران خیلی علاقه داشتم و همچنین به این مستندات جنگی؛ در دو سه سالی که مرتب به این سینما رفت و آمد داشتم، این فضا در من خیلی ته‌نشین شد و احساس کردم بهترین نماد برای من در آن دوران، صدای حاج صادق آهنگران است که هم یادآور تمام آن دوران است و در عین حال نقب بیشتری هم به هنر دارد. این شد که این نماد برای آلبوم «این خیابان...» انتخاب شد.

حامد عنقا: به‌نظر می‌رسد وقتی ما با این منظومه روبه‌رو می‌شویم، احساس می‌کنیم شاعر از چیزی می‌گوید که خودش واژه‌ها را آنطور که باید، درک نکرده و صرفا بر اساس نگاه و نقطه‌نظر امروزش تصویرسازی کرده است. این حرف‌های شما تاییدی بر حرف همین منتقدان است. چون می‌بینند اندیشه فولادوند، نه تنها فضای آن روز‌ها را درک نکرده بلکه به کلِ این محتوا، صرفا به عنوان یک ناظر بیرونی نگاه کرده است. بنابراین وقتی با اثرش به معنای انتزاعی رو‌به‌رو می‌شویم، به یک حسِ پاره پاره و حتی ذوق‌زدگی نسبت به برخی ماجرا‌ها می‌رسیم. به اضافه اینکه در این سال‌ها بیماری نوستالژی به روش‌های مختلف نسل ما را گرفته است...
اندیشه فولادوند: ولی غلظت غالب این اثر به خصوص در مثنوی اول، نوستالژی است. ولی بستر، طرح پرسش‌های بنیادین است. شاید برخورد در وهله‌ی اول برای کسی که با شاعرانگی یک اثر خیلی حرفه‌ای برخورد نمی‌کند و صرفا یک شنونده است، پررنگ به نظر برسد. البته من نمی‌خواستم چیزی را توجیه کنم.

حامد عنقا: اتفاقا بخشی از منتقدانت می‌گویند پرسش بنیادینی در این آلبوم مطرح نمی‌شود و اینها حرف‌هایی است که در این سال‌ها زده شده. هیچ سوال جدی مطرح نمی‌شود به جز پاسخ‌ به نوستالژی که البته این روز‌ها درباره‌ی همه چیز وجود دارد. از تیتراژ برنامه‌ی کودک دهه‌ی60 گرفته، «راه شب» چهل سال پیش و حتی جنگ.
اندیشه فولادوند: ما در فارسی، نوستالژی را غلط تعریف می‌کنیم. نوستالژی صرفا این نیست که شما یاد چیزی را در ذهن داشته باشید و دلتان بخواهد تکرار شود. نوستالژی (به قول فرنگی‌ها با ترجمه‌ی «وُرلد بای وُرلد») در فارسی معادل «آه و افسوس نسبت به گذشته‌ی آغشته با نوعی حس مطلوب» است. ولیکن اینها همه غلط است. پس به نظر من، اسمش را اسم فرنگی «نوستالژی» نگذاریم. اسمش را بگذاریم «احساس»؛ اگر حسی در افواه وجود دارد مبنی بر بازگشت ذهن به دوره‌ی جنگ و احساس اندوه، نشات گرفته از نوعی خلاء است. گونه‌ای پرسش برای اتفاقات بزرگی است که قرار بوده آن رنج‌ها را در پی خود داشته باشد و بخش بزرگی از آن اتفاق نیفتاده. وگرنه هیچ عقل سلیمی در جهان نیست که بگوید جنگ چیز خوبی است و دلی در جهان وجود ندارد که برای جنگ تنگ شود. اگر من بتوانم همین دردی که در افواه وجود دارد، فقط در مثنوی اول این اثر نمایندگی کنم، من بازی را برده‌ام. شعر، یک حادثه‌ی بی‌تصمیم است و یک بیانیه‌ی سیاسی نیست که بشود برایش برنامه‌ریزی کرد و امیدوارم این اتفاق افتاده باشد.

حامد عنقا: البته اینها حرف‌هایی است که در حاشیه‌ی کلام این اثر مطرح می‌شود. ولی به نظر من، ما نمی‌توانیم این اثر را یک شعرخوانی صِرف بدانیم. حداقل من وقتی با این اثر روبه‌رو شدم، یک اثر یکدست شنیدم که این یکدستی به واسطه‌ی موسیقی به من منتقل شد. اتفاقا اگر بخواهم زاویه‌ی دیدی به این آلبوم داشته باشم، از جایی است که یکپارچگی این منظومه به واسطه‌ی موسیقی آن است. یعنی از نقطه‌ای که در یک فضای آرام و پرفاصله با سکوت‌های فراوان شروع می‌شود تا وقتی که به اوج می‌رسد، یکدستی وجود دارد و کم کم صدای انسان (نه به عنوان نمادی خاص مثل اذان یا نوحه‌ی آهنگران و... بلکه به عنوان یک ساز به اصطلاح غالب که در انتها شنیده می‌شود) این یکدستی را به هم می‌زند. یعنی وقتی کلام همراه می‌شود، حس من کاملا پاره پاره می‌شود.
اندیشه فولادوند: اصلا باید این اتفاق بیفتد. اگر قرار بود کلیت اثر به جهت کلامی، یک احساس یکدست را به شما انتقال دهد، لزومی نداشت که ما یک مثنوی داشته باشیم، یک غزل داشته باشیم و یک طرح فولکلوریک در آغاز داشته باشیم و بعد سراغ قصیده‌ای به آن بلندی برویم... این اثر، روایتی از یک روزگار نیست. به همین دلیل باید نحوه‌ی گفتاری، نحوه‌ی نوشتاری و زاویه‌ی دوربین، این موضوع را تامین کند. درست است که برای یک آلبوم، باید موضوعی برگرفته از نوعی آنارشی یا اعتراض به هر آنچه نباید باشد و هست (از دیدگاه صاحب اثر) لازم است. ولی ما در فضایی متناقض زندگی می‌کنیم. چیزهایی که نباید باشد، هست و چیزهایی که باید باشد، نیست. همین فضای متناقض با طرح‌ها و آرایش‌های بیرونی مختلف، در این آلبوم طرح شده با استفاده از قالب‌هایی شعری مختلف. چرا؟ چون اصلا روزگاری که نسل من زیسته، روزگار یکدستی نیست. ولی واقعا در پاره پارگی این نگاه و رنجی که متکامل شده، تعمد داشته‌ام. رنجی که در طول زمان از یک نقطه‌ی نرم با غلظت نوستالژی آغاز می‌شود و به یک کنش هولناک بیمارگونه‌ای شبیه «شلیک کن رفیق» می‌رسد.

کارن همایونفر: در این آلبوم، دو آرتیستِ مولف کنار هم کار می‌کنند. یعنی خانم فولادوند به عنوان شاعر که ما اینجا ایشان را مولفِ کار می‌دانیم و من به عنوان مولفی دیگر که موسیقی را تصنیف می‌کند به یک مجموعه می‌رسیم. خانم فولادوند روی مصرع به مصرع این اشعار، کار کرده، چیدمانش را به لحاظ دستوری و قوانین ادبی انجام داده. نفر بعدی یعنی من که قرار است موسیقی را همراه این کلام کند، به این نتیجه می‌رسد که باید گرامری همراه با کلام برسد. در تایید حرفی که خانم فولادوند زد، می‌خواهم مثالی بزنم. من آدم محبوبی در زندگی‌ام دارم به عنوان «می‌گوئل دِ اونامونو»؛ این آدم کتاب دارد به نام «هابیل» و این کتاب سه قصه دارد که در ظاهر کاملا بی‌ربط به یکدیگر هستند. یعنی با «هابیل» شروع می‌شود، به «مرد مردستان» می‌رسد و در‌‌نهایت، داستان «قدیس مانوئل» می‌آید. هرگز من نتوانسته‌ام این کتاب را حتی برای بار صدم بخوانم و به یک نقطه‌ی مشترک نرسم. این سه تا داستان مجزاست اما در کلیت یک کتاب است در خدمت پرسش‌های مختلف و با هدف بسیار واحد؛ در تاریخ موسیقی هم همین است. هیچ اثری را نمی‌توانید پیدا کنید که دارای اپیزودهای جداگانه باشد ولی کلیتی نداشته باشد و این کلیت اثر است که تاثیرگذار می‌شود. یک تعریف کلاسیک از سمفونی داریم. مجموعه‌ای چهارقسمتی یا سه قسمتی که درکل یک سمفونیست؛ ممکن است «موومان‌ها» با هم زمین تا آسمان فرق کنند اما درنهایت شما یک تصویر می‌بینید. به نظر من، اگر قرار بود این سیر تکاملی از نقطه‌ی اول تا انتها یک مسیر تخت و هموار با شیب کمتر و زیاد‌تر را طی کند، اثر، اثر خوبی نمی‌شد.

حامد عنقا: ولی تو به منِ مخاطب این حق را نمی‌دهی که وقتی با اثرت همراه می‌شوم (همراه‌شدن با موسیقی و کلام) از جایی احساس کنم کاراکتر شاعر، در لحظه لحظه‌ها اینقدر از یکدیگر فاصله می‌گیرد و اینقدر چند تکه می‌شود که درنهایت من تصمیم می‌گیرم ر‌هایش کنم؟

اندیشه فولادوند: هر حقی را می‌شود به مخاطب داد.
کارن همایونفر: بله؛ هر حقی را می‌شود به مخاطب داد. چون یک اثر در اصل برای مخاطب است.

حامد عنقا: طبیعتا...
کارن همایونفر: اما روزی من و تو با فکر خودکشی بیدار می‌شویم اما شب چنان امیدوارانه به تختخواب می‌رویم که انگار فردا چه روزی است. بالعکس هم هست. تو به عنوان یک آرتیست، اول این منظومه را در نظر بگیر. تکثر این پژواک توی شهر، دیدن یا شنیدن یک مراسم ترادیشنال ما، یک سنت که سابقه‌ی دیرینه دارد، در این متروپل به این بزرگی با همین جمع اضداد شروع می‌شود. همین الان که ما اینجا نشسته‌ایم، جمع اضداد است. تکنولوژی محض از این میکروفن گرفته که با آن صدا ضبط می‌کنید تا ساعت ایشان و این آسمانخراش‌هایی که اینجا می‌بینی و از طرف دیگر، صدای سنتی پرنده‌ها و صدای اذان؛ ما همین الان در وسط یک پارادوکس زندگی می‌کنیم و بنابراین حالا به عنوان مولف هم این پارادوکس وارد اثرت می‌شود.

حامد عنقا: البته اگر نگاه پستیک ما به قضیه درست باشد، این را پارادوکس نمی‌بینیم...
کارن همایونفر: ولی هست...

حامد عنقا: حالا من اصلا نمی‌خواهم به بحث چهل تکه بودن هویت ورود کنم. گو اینکه چون در این عرصه زندگی می‌کنیم یک هویت چهل تکه و سیار داریم که در مقاطعی از زندگیمان این هویت نمایان می‌شود. به قول دکتر فرهنگ رجایی، هویت ما یک «مشکله» است؛ یک «مسئله» نیست. پرسشی است که چند جواب دارد و هرکدام از این جواب‌ها می‌تواند درست باشد. پس نقیض‌نمایی به چشم من نمی‌آید.
کارن همایونفر: کاملا درست می‌گویی...

حامد عنقا: اما وقتی که دچار انفکاک درونی نسبت به آن چیزی که جریان اصلی است می‌شوم، این را می‌توانم به عنوان نقضِ غرضِ مولف برای خلق یک اثر واحد در نظر بگیرم.
کارن همایونفر: نقضِ غرض نیست. اتفاقا در امتداد یکدیگر است. من می‌خواهم بحث «استحاله» را مطرح کنم. شخصی که با صدای عزاداری «میر و علمدار نیامد» از بالای پنجره به خیابان نگاه می‌کند و آن اشعار را می‌سراید و پروسه‌ی زمانی‌ را طی می‌کند تا به یک منظومه برسد، در خودش به یک استحاله می‌رسد. منظومه‌ای که نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم. «ترمیناتور»، «نابودگر» یا «خودویرانگر»؛ تو به درستی بحث نوستالژی‌ها را پیش کشیدی. رسیدن از نوستالژی به یک آنارشی (منظور، آنارشی هنرمندانه است. چون بحث سیاسی نمی‌کنیم) و جایی که می‌گوییم «آقا بسه، شلیک کن» پایان ماجراست؛ حالا عده‌ای این را به حساب تفاوت‌های ساختاری می‌گذارند. ولی ما به عنوان کسانی که این اثر را به وجود آوردیم، هرگز به‌ این فکر نکردیم. ما اتفاقا دائم به مسیر رو به تکامل فکر کردیم. بنابراین از شروع این کار تا پایان «شلیک کن رفیق» (که به نظر من آنجا این آلبوم تمام شده است) اتفاقا یک خط کاملا مشخص را طی کرده‌ایم. شما می‌توانید به لحاظ ادبی بگویید این لحن با آن لحن فرق دارد و ممکن است درست هم بگویید. ولی به لحاظ روح اثر فرق ندارد.  
اندیشه فولادوند: من خودم اگر بخواهم فضای این قصیده را توصیف کنم، جنسی از شوخی‌های گزنده‌ای را می‌بینم که شاعر با خودش دارد. حتی شاعر، عمیق‌ترین مویرگ‌های حسی خودش را به تمسخر می‌گیرد. یعنی حتی دیگر خودش هم علیه خودش دست به یک انقلاب بزرگ می‌زند و مخاطب را از نوستالژی و... دور و به گروتسک نزدیک می‌کند؛ انگار جنس اندوه، یک اندوه نورسیده ملتهب و گداخته نیست. یعنی اینقدر قدیمی است که دیگر جنس آنارشی‌اش هم به گروتسک نزدیک‌تر است. خود من وقتی بعد از مدت‌ها که از تمام شدن اثر گذشته بود، در دفتر کار آقای همایونفر این را شنیدم، این احساس را کردم که واقعا «جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است/ هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق...»؛ متاسفم ولی این احساسی است که بعد از ۱۰ سال که از ساختن این اشعار می‌گذشت، به من دست داد.
 کارن همایونفر: من می‌خواهم مثال ساده‌تری بزنم. اول انقلاب، در خیابان‌ها اگر تصادف می‌شد. دو تا راننده از ماشین پیاده می‌شدند، یک نگاه به ماشین، یک نگاه به خودشان می‌کردند و با خنده، صورت همدیگر را می‌بوسیدند و می‌گفتند آقا خیر پیش، دمت گرم؛ حامد الان اینجوری است؟ پس این روندی که ما طی کردیم از آن زمان که ما دشمن را می‌زدیم تا الان که خودمان را می‌زنیم، همینی نیست که در این آلبوم می‌بینیم؟

حامد عنقا: درسته ولی من می‌خواهم یک نکته‌ی کوچک بگویم. این روند، بخشی از این اثری است که در جامعه نهادینه شد. بخشی از این اتفاق به‌واسطه‌ی خود جنگ است. در طول تاریخ، بزرگ‌ترین معلمان اخلاق و نظریه‌پردازان فلسفه‌ی اخلاق چه در فرهنگ شرق و چه در فرهنگ غرب (یعنی از زمان جنگ گل‌ها و کارتاژ‌ها تا حمله مغول‌ها تا اتفاق واقعه‌ی عاشورا و جنگ ایران و عراق، جنگ عراق و آمریکا و خیلی جنگ‌های دیگر...) در سال‌های بعد از جنگ به وجود آمدند. به خصوص در کشوری که جنگ، آسیب‌های روانی‌اش در حد اعلایی بوده. چرا؟ چون جنگ و تبعاتش در‌‌ همان زمان و جغرافیا رخ نمی‌دهد. یکی از دلایلی که امروز وقتی دو تا ماشین با هم تصادف می‌کنند، ما حتی آماده‌ی یک قتل هم هستیم، این است که بعد از سال‌ها تاثیرات روانی جنگ هنوز دارد خودش را بروز می‌دهد. اگر این نکته، نکته‌ی قابل‌توجه مولفین بوده، نقضِ غرض و چندپارگی که از آن حرف زدم، به همین نکته برمی‌گردد.
کارن همایونفر: که؟

حامد عنقا: نقضِ غرض اینجاست که در حلقه‌های ابتدایی منظومه، نوستالژی (چه با تعریف من و چه با تعریف خانم فولادوند) وجود دارد که در آن حسرتی است برای روزگارانی که به وجود آورنده‌ی روزگار کنونی است. روزگاری که امروز کاراکتر در موقعیتش قرار دارد و به «شلیک کن رفیق» می‌رسد. درست است؟
کارن همایونفر: بله؛ برداشتت درست است.

حامد عنقا: حالا وقتی می‌بینیم دوز نوستالژی دو سه بخش ابتدایی در حد اعلای خودش است و دوز آنارشی بخش انتهایی (گو اینکه کنترل شده) هم تقریبا در حد اعلاست. وقتی که منِ مخاطب این مسیر را می‌آیم، دچار پارگی حس می‌شوم. من آنقدری که حلقه‌های ابتدایی منظومه را دوست داشتم با انتها خیلی ارتباط برقرار نمی‌کنم. اثر ناخودآگاه می‌گوید روز خوب، آن روزی بود که حاج مرتضی گفت که به بچه‌ها نگویید که بیایند به میدان مین. آن روزی بود که اشعار حبیب‌الله معلمی را حاج صادق آهنگران می‌خواند. روزی که به خاطر جان همدیگر حتی روی مین می‌رفتیم.
اندیشه فولادوند: بله؛ روزهای خوب‌‌ همان روز‌ها بود. درست می‌گویید.
کارن همایونفر: ما همین را می‌خواستیم بگوییم. ولی کجای این، نقضِ غرض است؟

حامد عنقا: نقضِ غرض این است که «شلیک کن رفیق» در اثرشما محصول‌‌ همان سال‌هایی است که می‌گویید سال‌های خوب بوده.
اندیشه فولادوند: نه این نیست. در اینجای بحث با هم مشکل داریم.
کارن همایونفر: بگذار با هم تکه تکه پیش برویم.
اندیشه فولادوند: درباره‌ی وجاهت کلامی خیلی درست گفتید. بله؛ من هنوز معتقدم بهترین دوران روحی و تسلط و خداوندگاری اخلاقیات و هر آنچه که سجایای انسانی در سرزمین من محسوب می‌شود، در آن سال‌ها وجود داشته. اصلا من دنبال آن ژن می‌گردم که احساس می‌کنم در سفر این حماسه‌های ژنتیکی ناپدید شده. ژنی که از دلش حسن باقری و بروجردی و... بیرون آمده‌اند. بله؛ این نوستالژی است. ما در این مثنوی داریم از اندوه خودمان نسبت به غیبت چنین فضا و انسانیتی می‌گوییم نه از غیبت جنگ.
ما می‌شنویم «کو کجا شد لشگر صاحب زمان» یا «تکه تکه استخوان بر باد رفت». اشاره به این کلام‌ها ما را به یک نتیجه‌ی مستقیم‌تر می‌رساند. چون اشعار به مصرع‌هایش معروف می‌شود. ما داریم از یک دوره روحی یاد می‌کنیم که قرار بوده یک اتفاقاتی بیفتد. بزم ناموس و رفیق و آشنا، حاج کاظم با کتان‌باف؛ ما داریم دنبال چیزهایی در این مثنوی می‌گردیم که اگر الان داشتیم، حالمان خوب بود.
کارن همایونفر: نه دنبال جنگ.
اندیشه فولادوند: بله؛ دنبال جنگ نمی‌گردیم. حالا می‌خواهم در تایید حرف شما (که می‌گویید جنسی از آنارشی که در «شلیک کن رفیق» اینقدر اذیت‌کننده است و چرا باید در امتداد یک نوستالژی نرم قرار بگیرد) می‌گویم اتفاقا در امتداد می‌آید، به دلیل اینکه آن روز‌ها گم شدند. آن ژن گم شد. روحیه‌ی آن روزگار گم شد. اتمسفر آن روز‌ها گم شد. من نابود آن اتمسفرم

حامد عنقا: ولی آن اتمسفر، تبعاتی دارد...
کارن همایونفر: آن می‌شود ضایعات.

حامد عنقا: نه؛ لزوما ضایعات نیست. چیزهایی است که جزو ذات‌اش است.
 کارن همایونفر: جنگ ما، تعدادی قهرمان ایجاد کرد. اما در صربستان این اتفاق نیفتاد. سربازهای صرب به مافیای بعدی در اروپا تبدیل شدند. در کامبوج، خمرهای سرخ، مگر غیر از این بودند؟
 
حامد عنقا: من می‌گویم آن فضا، ذاتی داشته که امروز گروهی که بازمانده‌ی آن روزگارند، همچنان با خودشان فرهنگش را حمل می‌کنند (یکی‌ از آنها خود حاج صادق آهنگران است که با خودش فرهنگی را حمل می‌کند). این فرهنگ، یک سبک زندگی است. تو امروز در حسرت قهرمان‌هایی هستی که شاید تو را به عنوان یک طرفدار قبول نکنند.
اندیشه فولادوند: اصلا اینطور نیست. به دلیل اینکه من سبک زندگی این قهرمان‌ها را هم می‌شناسم. یعنی من سبک زندگی کسی مثل آقایان آوینی یا حسن باقری یا شهید باکری یا حاج ابراهیم همت یا همین جناب چمران را می‌شناسم. ما سبک زندگی اینان را می‌شناسیم و اصلا در تناقض با سبک زندگی ما نبوده است.

حامد عنقا: اینجوری نیست. من از تجربه‌ی شخصی و زندگی خودم می‌گویم. شناخت سبک زندگی این کسانی که گفتی، با اینکه کدام زندگینامه یا کدام روایت از زندگی این اشخاص را بخوانی، فرق دارد. وقت‌هایی از زاویه‌ی نگاه همسر آن شهید با او مواجه می‌شوی، وقت‌هایی از طرف هم دانشکده‌ای‌های سابق یا...؛ مثلا در مورد مرتضی آوینی حرف می‌زنی. اما در مورد کدام مرتضی آوینی حرف می‌زنی؟
اندیشه فولادوند: ما چند روایت را می‌شنویم و با هم تطابق می‌دهیم.

حامد عنقا: وقتی این آدم‌ها از بین خطوط کتاب‌ها بیرون می‌آیند و حضور واقعی پیدا می‌کنند، دیگر سبک زندگی‌شان، آن سبک زندگی که فکر می‌کنیم و می‌شناسیم، نیست. این را شفاف می‌پرسم. تو امروز افسوس وجود کسی را می‌خوری که امروز اگر حضور داشته باشند، با تو در یک کادر قرار نمی‌گیرند.
اندیشه فولادوند: شما چطور این را با قطعیت می‌گویید؟

حامد عنقا: من دارم تعریضی را به مفهومی که طرح کردی و حسرتش را می‌خوری و می‌گویی زندگیشان را می‌‌شناسی، مطرح می‌کنم.
اندیشه فولادوند: من می‌خواهم بدانم آن ژن چه شد و الان کجاست و اینهایی که الان میز و صندلی دارند، آن زمان کجا بودند. بحث کلی این است.

حامد عنقا: اینهایی که امروز میز و صندلی دارند، آدم‌های همان سال‌ها هستند که عین من و تو به آنها هم دهه‌ها گذشته. امروز کسی مثل رحیم صفوی کسی بوده که چندین بار در موقعیت شهادت قرار گرفته. امروز به او دهه‌ها گذشته. این ژن اگر که به عنوان یک امر انتزاعی و ذاتی وجود داشته باشد، همچنان در رحیم صفوی هست. آن نسلی که امروز می‌گوید «شلیک کن رفیق» و به آن آنارشی رسیده، دارد نسبت به لایه‌ای اعتراض می‌کند که صاحب همان ژن هستند.
اندیشه فولادوند: من باز حرف شما را نفهمیدم.
کارن همایونفر: تو می‌گویی اگر حاج همت یا حاج مرتضی و... امروز بودند، با اندیشه فولادوند در یک کادر نمی‌نشستند. ممکن است. ولی ضمانتی هم وجود ندارد.

حامد عنقا: البته ما داریم درمورد تصوراتمان از آن آدم‌ها حرف می‌زنیم.
کارن همایونفر: ممکن است با اندیشه در یک کادر ننشینند اما می‌خواهم بگویم همین حالا آدم‌هایی از آن دوران هستند که با ما در یک کادر می‌نشینند. این افراد چرا نمونه شدند؟ چون ما فقدانشان را داریم.

حامد عنقا: من هم همین را می‌گویم. می‌گویم چون این افراد حالا نیستند، افسوس‌شان را می‌خوریم.
اندیشه فولادوند: افسوس برای کلیت و حال و هواست نه آن آدم‌ها.

حامد عنقا: اگر این افراد بودند، باز هم شاعر من، افسوس‌شان را می‌خورد؟یافقط چون نیستند پز دلتنگی نوستالژی داریم؟
اندیشه فولادوند: شما خیلی «شناسنومچه‌ای» به ابیات یک شعر اشاره می‌کنید. بحث ما اصلا این نیست که اگر حاج ابراهیم همت الان بود با من معاشرت می‌کرد یا نمی‌کرد. به همین اشعار من، آدم‌هایی واکنش نشان دادند که شاید اگر شما هم همراه ما بودید تعجب می‌کردید. از رادیکال‌ترین تا روشنفکر‌ترین افکار که هیچ گونه گرایش جناحی ندارد و حتی آنهایی که حالا یا سمت چپ هستند یا راست؛ بحث ما صرفا این اسامی نیست. ما می‌گوییم، آن صدا، آن اسامی، و به طور کل آن دوران، بخشی از این سرزمین بوده که آن را دارای روحیه‌ی آزادی‌خواهی و آزادی‌طلبی کرده. اما پس از جنگ به دلیل‌‌ همان تاثیرات روحی، آن همه کشته، آن همه رکود اقتصادی، آن همه اتفاقات هولناک و دست‌اندازهای سیاسی و... از ما متاسفانه موجودات منفعل خاموشی به وجود آورده. چیزی شبیه‌‌ همان «شلیک کن رفیق»؛ من عرض می‌کنم بحث ما، اشاره‌ی مستقیم به شخص آقای مهدی باکری یا کسی مثل حسن باقری نیست. اگر خواننده‌‌ی دیگری مثل «باب دیلن» این اشعار را به جای آقای آهنگران می‌خواند، تبدیل به همین نماد می‌شد. درست است که جنگ با خودش طبیعتی دارد که در واقع غلظتی از ایثار را در آدم‌ها متبلور می‌کند. ولی در ایران به دلیل عدم برابری نیروهای جنگنده ما با دشمن، جنسی از ایثار در جنگ هشت ساله‌ی ایران و عراق به وجود آمده، که غلیظ‌تر و بزرگ‌تر از حالت عادی است. برای من همیشه آدمی که به یک درجه‌ای رسیده که می‌خوابید روی سیم خاردار تا یک گردان بتوانند از رویش رد شوند، مهم است. من با آن آدم همیشه کار دارم. حالا دنبالش می‌گردم چون احساس می‌کنم که دیگر من نمی‌توانم جنسی شبیه آن آدم را پیدا کنم. نمی‌خواهم وارد این مباحث شوم که خط قرمز است.

حامد عنقا: من از خط قرمز نمی‌ترسم. بگویید.
کارن همایونفر: تو نمی‌ترسی ولی ما می‌ترسیم (می‌خندد).
اندیشه فولادوند: من با سر نترس شما آشنایی دارم. ما در حوزه‌‌های فرهنگ، اقتصاد و... اشتباهات زیادی داشتیم. از نظر من، سیاست یک مبحث کاملا تخصصی است. ما جامعه‌ای شدیم که تیتر روزنامه‌ها را حفظ می‌کنیم و با همان‌ها دیالوگ می‌کنیم و همه هم می‌گویند مردم ایران چقدر مردم سیاسی هستند. این چیز‌ها شوخی است. من مقام هنر را بسیار اجل از سیاست و سیاسی بازی و این ماجراجویی‌ها می‌دانم.

حامد عنقا: نه فقط شما فکر نکنم هیچ آدم سلیم العقلی برعکسش فکر کند.
اندیشه فولادوند: خیلی‌ها هستند که تا آدم درددل اجتماعی می‌کند، سریعا می‌خواهند به این جنس از پاراگراف‌ها بگویند سیاسی بازی. پس اینقدر هم شوخی نیست. پس من تنها می‌توانم طرح کنم تا آن کسی که میز و صندلی دارد و احیانا هم تخصصی (چون معتقد نیستم هر کسی که میز و صندلی دارد، سر جایش نشسته) بتواند تحلیل کند. ما قطعا راه را اشتباه رفتیم که نسل چهارم، مارک لباس «خانم بیانسه» در آخرین کنسرتش را دقیق‌تر از تاریخ روز آزادی خرمشهر می‌داند. حتی در نسل خود من، نتوانستیم در هیچ حوزه‌ای، چه فرهنگ، چه سیاست، چه ملی، چه مذهبی و... ستاره داشته باشیم و اگر داشتیم نتوانستیم ستاره‌مان را الگو کنیم. من دلم برای آن آدم‌ها تنگ شده و احساسم این بوده که بخش اعظمی از آن اتفاقاتی که به خاطرش آن دوران روحی در این سرزمین غالب شد، نیفتاده. فکر می‌کنم در آن مثنوی، ملغمه حسی از همه اینها وجود دارد. رئالیسم پیرامونی من پر از کُلاژ است یعنی خود من این شکلی‌ام. این چندپارگی که شما می‌فرمایید، به من برمی‌گردد. من آدم یکدست و سر و ته اندازه‌ای نیستم. برای یک شاعر هیچ کاری ندارد که یک شعر را روتوش کند. ولی به نظر من، شاعرانگی آنجایی اتفاق می‌افتد که غیر از خود آوردی که هست، صادقانه‌ای بین شاعر و خودش و جهان‌بینی‌اش وجود داشته باشد و دستی در آنچه که به آن فکر می‌کند و اعتقاد دارد، نبرد. اگر می‌خواهید من را بشناسید، من آن قصیده‌ی «شلیک کن رفیق»‌ام؛ به‌‌ همان میزان تناقض و کُلاژ که آنجا می‌بینید، در من هم وجود دارد.

حامد عنقا: البته این چیزی نیست که حدس زدنش از نظر مخاطب سخت باشد.
کارن همایونفر: چرا ما یک اثر بزرگ از یک واقعه‌ی عظیم مثل هشت سال دفاع مقدسی که ما هر سال برایش ضیافت می‌گیریم، جشنواره برگزار می‌کنیم و در و دیوار را آذین می‌بندیم و عکس شهدا می‌چسبانیم، نداریم؟ چرا در این حوزه، اثری بزرگ در هر کدام از شاخه‌های مربوط به فرهنگ و هنر خلق نشده؟ منظور من، سه تا اثری که ناگهان پررنگ می‌شوند، نیست. منظورم یک جریان است. چرا جریانی اتفاق نیفتاده؟ در حوزه‌ی سینما اتفاق افتاد؟

حامد عنقا: جریان یعنی اینکه یک نگاهی هوشیار و زنده همیشه در حال نگاه کردن به یک ماجراست. وقتی این نگاه نیست، جریانی هم به وجود نمی‌آید.
کارن همایونفر: احسنت به تو. اصلا بحث همین است.
اندیشه فولادوند: اصلا درد ما همین است.
کارن همایونفر: حالا این را ممکن است سردار آن دوران یا جانباز آن زمان یا هرکسی که در جنگ حضور داشته، بگوید. اما اگر از دهان کارن همایونفر، موزیسین کلاسیک، شنیده شود، می‌گویند «برو بچه تو چی می‌گی!»

حامد عنقا: بله؛ می‌گویند همین مانده بود تو درباره شهدا حرف بزنی.
کارن همایونفر: اصلا همین نوع نگاه بود که همه را از این فضا زده و دور کرد. تو کارن همایونفر و اندیشه فولادوند را دوست نداری. حتی دوست نداری با آنها در یک کادر قرار بگیری. ولی ببین چه می‌گویند. شاید این فاصله‌ای که بین نسلتان و نسل اندیشه فولادوند اتفاق افتاده، درک کنی و شاید تصمیم بگیری که این فاصله را پر کنی. در حوزه‌ی ادبیات، چند تا رمان خوب و درخور در این زمینه می‌بینی؟ غیر از آثار سفارشی که مردم با آنها ارتباط برقرار نمی‌کنند. داریم هفتاد هزار جلد کتاب به جشنواره‌ی کتاب برلین در حوزه‌ی ادبیات دفاع مقدس می‌فرستیم. این هفتاد هزارتا کجاست که من حداقل یکی از آنها را خوانده باشم؟ کدام یکی از این سمفونی‌هایی که درباره‌ی جنگ ساخته شده، غیرسفارشی بوده و ساختار سمفونی داشته. تازه این اتفاق‌ها جدیدا دارد مُد می‌شود.

حامد عنقا: البته در سراسر دنیا آثار سفارشی مفهوم دارند. مثلا قطعه‌ی زیبای «درسدرن» که مربوط به اتفاق مهم جنگ جهانی دوم است، سفارشی است یا خیلی از فیلم‌ها و موسیقی‌های دیگر سفارشی است. ولی همین آثار سفارشی، جهانگیر می‌شود و ما هم حتی آنها را گوش می‌دهیم.
کارن همایونفر: در طول تاریخ موسیقی هم اگر نگاه کنی بهترین و زیبا‌ترین آثار کلاسیک دنیا، آثار سفارشی کونتس‌ها و پرنس‌ها و پادشاه‌ها بوده‌اند. ولی چرا این اتفاق در شوروی نمی‌افتد؟

حامد عنقا: به دلیل نگاه ایدئولوژیک.
کارن همایونفر: آفرین به تو.

حامد عنقا: البته در شوروی در حیطه‌ی ادبیات، حتی در ادبیات رئالیسم سوسیالیستی که موردقبول   هم قله‌هایی به وجود می‌آید. «گذر از رنج‌ها» ماکسیم گورکی هم در‌‌ همان فضا متولد می‌شود.
کارن همایونفر: آفرین؛ گورکی می‌شود شاخص آن فضا.

حامد عنقا: پس مهم این نیست که نگاه ایدئولوژیک وجود داشته باشد. گورکی به عنوان رئیس انجمن نویسندگان اتحادیه‌ی جماهیر شوروی به اردوگاه‌های کار اجباری می‌رود و سخنرانی می‌کند و می‌گوید قدر این رنجی که می‌کشید را بدانید. همین گورکی، «گذر از رنج‌ها» و «مادر» می‌نویسد. پس به خود آرتیست هم بستگی دارد. خیلی از آرتیست‌های ما به کار سفارشی به چشم سوء‌استفاده از یک منبع مالی نگاه می‌کنند.
کارن همایونفر: آفرین به تو. ولی ببین آن زمان اگر پادشاهی سفارشی می‌داد، دیگر در کار مثلا آقای بتهوون دخالت نمی‌کرد.

حامدعنقا: نمی‌دانیم.
کارن همایونفر: چرا می‌دانیم. ذات یک اثر، این را نشان می‌دهد.

حامدعنقا: بیاییم یک جاهایی هم مثل همیشه به عنوان نگاه روشنفکر چپ‌زده‌ی عاصی و عارض نگاه نکنیم. خیلی وقت‌ها هم یک موزیسین، یک آهنگساز بزرگ هم سفارش گرفته که پوئم سمفونی خرمشهر را بسازد یا اینکه آدم آوانگاردی مثل علیرضا مشایخی هم می‌آید، یک کار درباره‌ی جنگ می‌سازد. انتظامی هم می‌سازد. پژمان هم می‌سازد. ما از این آدم‌ها آثار ماندگار شنیدنی هم شنیدیم ولی وقتی که این آثار را می‌سازند، در فضای فرهنگی اجتماعی هیچ اتفاقی نمی‌افتد، آیا همه‌ی این مربوط به آن سفارش‌دهنده است؟
کارن همایونفر: ابدا نیست.

حامدعنقا: پس یک بار هم بیاییم خودمان را نقد کنیم. یک بار هم بیاییم سینه‌ی خودمان را به خاطر خودمان شرحه شرحه کنیم. ببینید شما یک اثری خلق کردید که دنبال آن ژن یا آن فضا می‌گردی، یک مفاهیمی را تقدیس می‌کند که آن مفاهیم، بخش زیادیش اتفاقا از نگاه غالب اجتماعی و حاکمان و دولتمردان ما هم اتفاقا مقدس و تقدیس شده.
کارن همایونفر: مگر آقای اسپیلبرگ، در جنگ جهانی دوم اصلا بوده ولی یک شیندلرلیست می‌سازد حالا به سفارش لابیِ صهیونیستی. اما تو دیگر شیندلر رو می‌‌شناسی... اونوقت می‌آیی از بهترین امکانات استفاده می‌کنی. بقیه مگر بودند، کوبریک مگر بوده، غلاف تمام فلزی رو می‌سازد، چرا ما نساختیم؟ چرا بهترین فیلم حوزه‌ی دفاع مقدس ما می‌شود «آژانس شیشه‌ای» و معترض اجتماعی هم است، البته من خیلی برای آن احترام قائلم. ما به عنوان موزیسین و شاعر، یکسری شاعر داریم. شاعرای سفارشی همیشه هم هستند. کتاب‌هایشان سالی هشتصدهزار بار تجدیدچاپ می‌شود، اون شعر دربین مردم نمی‌خزد. طبیعتا یکسری موزیسین این شکلی داریم و در کشورهای دیگر هم داشتیم. بین هنر دولتی با هنری که دولت به تو سفارش می‌دهد ولی تو تمام تلاشت را می‌کنی که آن اثر، هنری برود و در لایه‌های اجتماع نفوذ کند مثل سمفونی «لنینگراد شوستاکوویچ». خب اینجا کارن همایونفر را به جای اینکه تقدیس کنند، می‌گویند اصلا تو نباید این حرف را بزنی. من باید این حرف را بزنم بعد چرا نمی‌گذارید آن دهه‌ی هفتادی این حرف را بزند. مطالباتی دارد دیگر، تو بیا این فاصله را پر کن برای اینکه فلانی می‌گوید آقا! چون شما جنگیدی، دمت گرم، چی بهت بدم؟   
حامد عنقا: چند وقت پیش در نشریه‌ای مطلبی از دکتر صادق خرازی به عنوان یک آدم اصلاح‌طلبی که فقط هم دیپلمات نبوده،محقق بوده،مترجم بوده و از خانواده‌ای شهید داده است،  خواندم. با این آدم صحبت کردند درباره‌ی اینکه نظامی‌ها چرا وارد سیاست می‌شوند؟ امروز برای جامعه تصمیم می‌گیرند. به دخترها می‌گویند مویت را تو بگذار. به پسرها می‌گویند آستین کوتاه نپوشید. بعد اصلا چرا وارد جناح‌بندی‌های سیاسی می‌شوند؟ جواب خوبی داده بود. می‌گوید کجای دنیا شما اجازه دارید که وقت مردن و کشته‌شدن به آدم‌ها بگویید از خانه‌هایتان بیرون بیایید و بروید کشته شوید و بعد روزی سوت بکشید و بگویید که خیلی خب، زمان کشته‌شدن تمام شد. حالا بروید خانه‌تان ما می‌خواهیم حرف بزنیم. می‌گوید تو چرا به خودت اجازه می‌دهی که یک نسلی را که به خاطر تو آمده و جانش را گذاشته کف دستش،بهش بگی ساکت شو و دخالت نکن،این همان آدمی است که ، شونه به شونه‌ همون شهیده بوده. یکی از آنها خودش را روی سیم خاردار خوابانده که بقیه از روی بدنش رد شوند. شاید اگر او نمی‌رفت بغلیش که همان آدمی است که امروز ما می‌گوییم برمیگردد، به ما می‌گوید که تو چه حقی داری که بنویسی به جایش می‌رفت روی مین. همان آدم می‌گوید «اندیشه» تو به چه اجازه‌ای در مورد هم‌قطارهای من شعر می‌گویی؟ «کارن» تو به چه اجازه‌ای در مورد هم‌قطارهای من یک منظومه تصنیف می‌کنی؟ تو چه نسبتی با آنها داری؟ آنها کسانی بودند که اگر از فاصله‌ی صد کیلومتری دختری را می‌دیدند که یک تار مویش بیرون بود، رویشان را برمی‌گرداندند و می‌رفتند و تو چه اجازه‌ای به خودت می‌دهی که درباره‌ی آنها حرف بزنی و حق داری که  آنها را به جامعه‌ی امروز معرفی کنی. شاید به خاطر همین است که 10 سال به دنبال تهیه‌کننده بودید.
کارن همایونفر: بگذار من چیزی بگویم، روحیه‌ای که می‌تواند برود روی مین، برود روی سیم خاردار بخوابد، در گردان غواصی، تیری بخورد و خودش را غرق کند که مبادا فریاد بکشد، آیا آن روحیه که آماده‌ی ایثارکردن است با هر تفکر و هر جهان بینی‌ای حاضر است توی دهن هم‌نوع خودش بزند که چرا از من حرف می‌زنی؟

حامد عنقا: من دارم می‌گویم که آن ادامه، حاصل مجموعه‌ی آمال‌ها و افکارهاست که همه‌‌اش پشت خاکریز اتفاق نمی‌افتد، یکسری روی آسفالت اتفاق می‌افتد، همانطور که نسل من و نسل «اندیشه» امروز ممکن است به اون آنارشی برسیم که بگوییم «شلیک کن رفیق» و می‌گوییم کو آدم‌ها؟ کجاست اون بوئه؟ در این شهر کو؟ آن آدم که وقتی به او می‌گویند چهارمین پسرت هم شهید شد می‌گوید من یک بچه‌ی دیگر دارم و این را هم می‌فرستم وقتی نیست او، افسرده می‌شویم. من و اندیشه و بچه‌هایی که هم‌نسلیم، افسرده می‌شویم و می‌گوییم آنها نیستند. حالا زمان را متوقف می‌کنیم. شهید را از درون خاک بیرون می‌آوریم و او در این شهر می‌چرخد و نسل من را می‌بیند. من فکر می‌کنم او هم شب می‌رود توی خانه‌اش می‌گوید «پایان ماجراست شلیک کن رفیق» یعنی این اتفاق دو طرفه ‌است. حالا در جاهایی ممکن است او بلندگو داشته باشد و بگوید من و تو باید بگردیم بلندگو پیدا کنیم.
اندیشه فولادوند: مسئله‌ای که گفتی آن جوان‌هایی که از آن طرف خیابان می‌آیند، اگر من را می‌دیدند، من تار مویم را تو می‌کردم. من فکر می‌کنم این یک بستر روحیه‌ی آن دوران بود. پس اگر خودِ ما هم در آن دوران حضور داشتیم، یکی از‌‌ همان هزاران هزار نفری بودیم که درواقع دچار این شور بودیم. این شور در واقع آن قسمت‌هایی که کمی افراط داشت یا نیاز به اعتدال داشت خوشبختانه تا پایان زمان امام برای انقلابیون حل شد. برای کسانی که برای آزادی، انقلاب کرده بودند و آن اصل انطباق این مفاهیم را امام به غایت رساندند .چیزی هم که باعث شد این آلبوم در طول این 9 سال با دست‌انداز رو به رو شود،  این بود که این آلبوم، سفارشی نیست یعنی شاید ارگان‌هایی بودند که ما برویم کنار آنها‌ بایستیم نه اینکه دست به آلبوم ما بزنند، نه اتفاقا می‌خواستند خیلی هم به ما لطف کنند. پول زیاد هم به ما بدهند. اصلا بگویند همین آلبوم رو دربیاورید نه اینکه بخواهند بیایند ما را سانسور کنند. اتفاقا همین بوده که این آلبوم باید و باید شخصی و از جیب خود کارن و خودِ بنده تولید می‌شد تا اثر خودش را بگذارد یعنی وقتی یک مسئله‌ای عمومی است می‌تواند برای من شخصی باشد. من چون چشمم تنگ نیست کسی نمی‌تواند به من بگوید حق نداری درباره‌ی واقعه‌ی هیروشیما شعر بگویی.  
کارن همایونفر:یک چیز دیگر اینکه من گمان نمی‌کنم اگر محمد جهان‌آرا زنده بود الان در فرمانیه در برج می‌نشست. اتفاقاً خوش به حال ملتی که اسطوره دارد. من نمی‌خواهم این قهرمانان خدشه‌دار بشوند. من به عنوان سمبل‌های یک اتفاق سلحشوری دلم نمی‌خواهد احساس کنم اگر بودند مثلا می‌رفتند بانک خصوصی باز می‌کردند یا مثلا می‌رفتند تهیه‌کننده می‌شدند یا می‌رفتند برای واردات بوگاتی و مازراتی. حالا شما بحث را می‌برید طرف مسائل بیرون از هنر. می‌گویم   آری نوستالژی هم هست برای منی که تربیتِ کلاسیک دارم با باخ و موتزارت و شوپن و اینها بزرگ شده‌ام، نوستالژی‌ام یک وقت‌هایی است که صدای اذانِ موذن‌زاده شنیده می‌شود، یاد مادربزرگم می‌افتم پس من دلم برای چیزهایی تنگ است.
اندیشه فولادوند: من برای مخاطب تصمیم نمی‌گیرم. ببین اگر تمام این سرزمین، این اثر را گوش دادند آنقدر برایم مهم نیست همه هم بگویند ماندگار‌ترین اثر تاریخِ ادبیاتِ ایران. دلیل منتشرکردنش این بوده که دلم خواسته آنهایی که مثل من فکر می‌کنند احساس می‌کنم با من شریک بشوند. همین.

حامد عنقا: حرف درستی است. برای اینکه واقعیتش این است که مولف وقتی که اثرش را به خلق رساند وبعد اینکه ارائه‌اش داد، ارتباطش قطع است. آن آثاری که در خانه‌های ما آمدند و ماندگار شدند، زمزمه‌شان کردیم. هیچ وقت با آن آثاری که همان روزها درآمدند و ماندند، تفاوتی در خلق نداشتند.
اندیشه فولادوند: خیلی غم انگیز است. این آلبوم آنقدر داستان زایش‌اش به‌قدری پردست‌انداز شده بود که من دیگر پیشنهاد از فرنگ داشتم مثلا شما بیایید این را تولید کنید. خیلی غم انگیزه مثلا شخصی که اسفند ۵۶ از ایران رفته بود و اصلا انقلاب را هم ندیده بود به من می‌گفت بیا من آلبومت را تهیه می‌کنم. بیا لندن یا پاریس تولید کنم با بهترین امکانات. بعد ما در سرزمین خودمان مثلا 9 سال باید بدویم تا منتشرش کنیم.
 
حامدعنقا: یعنی وسوسه هم نشدید که کار را ببرید آن طرف؟
کارن همایونفر: شما‌ها می‌دانید هیچ کس اندازه‌ی من در معرض این نبوده که برای اونوری‌ها ترانه بسازد و برود ولی یک دونه کار نکردم. جدیدا مد شده الان ترانه‌سرا‌ها و آهنگسازها و اینها دائم هر چه کار می‌رویم می‌بینیم برای اون ور ضبط می‌شود. مگر کارن همایونفر نمی‌توانست برود، چلاق بود، به راحتی می‌رفت دو تا آلبوم با چهار تا از این خواننده‌های لس‌آنجلسی کار می‌کرد. بحث اینکه سال ۵۷ شما بدو بدو فرار کردید، ما بدو بدو آمدیم. این خیلی فرق است. الان کارن همایونفر و اندیشه فولادوند در اینجا سریال ماه رمضان کار می‌کنند، سریال نردبام آسمان هم کار می‌کنند، چرا نمی‌روند؟ یک چیزی گرفته ما را ولی ما که برویم آنجا، دیگر از این آدم‌های بی‌استعداد که شما در این شبکه‌های ایرانی می‌بینید بد‌تر نیستیم. چرا نرفت کارن همایونفر؟

حامد عنقا: من فکر می‌کنم نرفتن تو، بوی شهادت و شهید و قصه‌گفتن اندیشه فولادوند و از این دست، خودش می‌تواند موضوع یک پژوهشی باشد. اما برای اینکه به یک جمع‌بندی فکری از حرف‌هایم برسم، می‌خواهم بگویم که اگر تنها نتیجه‌ای که خلق چنین آثاری می‌تواند داشته باشد.این است که فارغ از نگاه حاکم، ارزش‌های ما در دل تک تک آدم‌ها فارغ از خطوط سیاسی جای دارد.آن هدف شاید این باشد این چیزی که امروز به عنوان هویت چهل تکه و سیال از آن حرف زدیم را به عنوان اصل اساسی بپذیریم. برای همین من وقتی صحبت شهید و شهادت می‌شود هر هیبتی به عنوان شاعر و گوینده در ذهنم می‌آید الا هیبت و ظاهر اندیشه‌. هر آهنگساز و مصنفی به ذهنم می‌آید الا کارن. من فکر می‌کنم خلق این آثار اگر که هیچ چیزی به گنجینه‌ی فرهنگ و هنر ما در موسیقی و در ادبیات اضافه نکنند تنها اثر اجتماعی‌شان می‌تواند این باشد که یک صدای دیگر برای پرداختن به این ماجرا بوده کما اینکه وقتی صحبت از سید مرتضی آوینی شد، تقریبا می‌توانم بگویم این نسل از آوینی آنقدر متعجب می‌شود وقتی که آوینی واقعی‌اش را می‌خواند. به او می‌گویند که ببین آوینی این حرف‌ها را زده. همه متعجب بودند. همه در تعجب  اینکه این آوینی می‌تواند پاسخ به سوالات نسل من باشد. اتفاقی داشتم از پاساژی عبور می‌کردم، 2جوان با هیبت را دیدم که تی‌شرت‌های«مای هیرو» باعکس چمران و همت بر تن داشتند. فکر کردم خودشان درست کردند،گفتند نه. می‌خواهم بگویم خلق آثاری مثل «یک خیابان سهم یک افسانه نیست» اگرهیچ تاثیری تو به جهت موسیقیایی در تاریخ موسیقی و تو به جهت ادبی در جامعه‌ی شعری نگذاری. اگر چنین تاثیر اجتماعی داشته باشد، به نظر من، کار خودش را کرده این اثر و از این بابت این اثر ارزشمند است.
اندیشه فولادوند: فکر می‌کنم این آخرین باری است که تا آخر عمرم درباره‌ی این اثر صحبت می‌کنم و از شوق دیدار شما، از تعاریف ایشان و حضور خود همایونفر که جدی می‌گویم گذشته از تعارفات، خیلی لذت می‌برم در مباحث حضور داشته باشند که ببینید این آلبوم از روزی که در ذهنم شکل گرفته در منزل کوچکی در میدان جماران زندگی می‌کردم. سال‌ها آنجا نوشتم. پخش می‌کردم برای دوستانم. 10 سال پیش تا هم اکنون که به هر حال با حضور آقای همایونفر شد یک آسمانی پرستاره با موسیقی ایشان، مسیری را گذرانده به هر حال 9 سال، 10 سال از عمر زایشش گذشته، خیلی پر دست‌انداز بوده خیلی شرایط عمومی بر وفق مراد نبوده، شرایط خصوصی همینطور. آدم‌ه‍ایی که  به ما اضافه شدند و بعد تکه‌ای از گوشت ما را کندند و بردند یعنی واقعا به همین شکل به بهانه‌ی حمایت از این اثر و بعد خدا خواسته این اثر به شکل روال قانونی‌اش بعد از 9،10 سال در این سرزمین بیاید بیرون. هیچ چیزی من ندارم یعنی اگر به ایشان هم گفتم نظر شخصی‌ام است ولی اینکه مثلا هیچی نماند‌ ردپایش یا بماند، تاثیر بگذارد یا نگذارد. این نزدیک‌ترین اثری بوده به علایق فردی‌ام و احساس می‌کنم که آرام شدم. احساس می‌کنم که خیلی خدا من را دوست داشت که توانستم این زایمان را به سلامت انجام بدهم و حضور کارن مهم‌ترین تاثیر را گذاشت. فکر نمی‌کنم با هیچ موزیسین دیگری این اتفاق می‌توانست بیفتد، بسیار کار سختی بود برای تولید ولی به هر حال شد.
کارن همایونفر: این خوبی نسل شماهاست که این برون‌ریزی را که می‌کنید آرام می‌شوید ولی نسل من همان شعر معروفه « موجیم که آسودگی ما عدم ماست» و هیچی آرام نمی‌کند هرقدر هم برون‌ریزی می‌کنی. هرچقدر تجاری می‌شوید. هرچقدر آرتیست می‌شوید. هرچقدر هنرمند می‌شوید، می‌سازید، شهرتت کم می‌شود، زیاد می‌شود، در اصل ماجرا هیچ اتفاقی نمی‌افتد.  این مثال را برای اندیشه زدم دریا را نگاه کنی آرام به نظر می‌آید یک موجی می‌شود اما این را در حجم وسیع نگاه کن، میلیون‌ها تُن آب دارد در این حرکت آرام جابه‌جا می‌شود، آرام نمی‌شویم.
حامد عنقا: شاید همه‌ی موضوع همین آرام‌نشدن باشد.
منبع: 
مجله صبا
تاریخ انتشار : پنجشنبه 18 مهر 1392 - 10:44

دیدگاه‌ها

یکشنبه 21 مهر 1392 - 20:15

با تشکر فراوان از کارن عزیز و خانم فولادوند...
من یک ماه تهران و اصفهان رو گشتم تا این اثر رو اورجینال بخرم...
ولی به نظر من "شلیک کن رفیق" آن رزمنده یا جانبازی است که دارد در فضای فراموش شده ی آن روزها زندگی میکند و تاب دیدن این نامهربانی ها را ندارد که در پایان به آنارشیسم میرسد...
شلیک کن...
شلیک کن...
شلیک کن رفیق...

افزودن یک دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Plain text

  • هیچ تگ HTML ی مجاز نیست.
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.



دانلود پایان ماجراست، شلیک کن رفیق | موسیقی ما